از خدا خواستم یا او را بکشد تا من راحت شوم
یا اجازه بدهد من راحت شوم بعد او را بکشد .
خدا گفت : فکر نکنی من (لر) هستم
چون هردو آرزوی تو یکی بود . ولی آرزویت را برآورده خواهم کرد .
پرسیدم : بعد چی شد ؟
گفت : از شدت خوشحالی چنان هیجان زده شدم که نگو ونپرس .
گفتم : خب نتیجه چی شد ؟
گفت: مثل اینکه بیش از حد هیجان زده شده بودم چون
وقتی از خواب بیدار شدم رختخوابم بطور کلی خیس شده بود .
نظرات شما عزیزان: